داستان تاریخچه ی بیلـاخ 


 

 

ﺩﺭﺯﻣﺎﻥ ﺣﻤﻠﻪ مغولـاﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺁﻧﺎﻥ بیلـاﺧﻮﺧﺎﻥ ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪﻣﺨﺎﻟﻔﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﺖ ﻭ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯼ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﻄﻊﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺩﻟﯿﺮ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﺎﻣﺸﺎﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﻮﺍﺩﮔﺎﻥﺳﺮﺩﺍﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭘﻮﻣﭙﻪ ﺩﯾﻮﺙ ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﺿﺪ ﺍﻭ ﻗﯿﺎﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻃﯽ ﻧﺒﺮﺩﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ بلـاﺧﺮﻩ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﺷﺪ 4 ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﮔﯿﺮﯼ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ. ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ 4
 
 
ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻗﻄﻊ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺷﺼﺘﺶ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺠﻬﯿﺰ ﻗﻮﺍﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﯿـلـاﺧﻮ ﺧﺎﻥﺭﻓﺖ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻧﺎﺣﯿﻪ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺁﻥﻣﻨﻄﻘﻪ ﻧﺸﺴﺖ . ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﻭ 4 ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺷﺼﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺍﯾﻦﺭﺳﻢ ﺑﯽلـاﺥ ﻧﺎﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺷﺶ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ بیلـاﺥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﮐﻢﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ ﺑﻪ ﺑـلـاﺩ ﮐﻔﺮ ﻧﯿﺰ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ بیلـاﺥ ﺑﻪ بیلـاک ﻭﺳﭙﺲ ـاﯾﮏ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮔﺮﺩﯾﺪ .
ﺣﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﻧﺰﺩ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺑﺪﯼ ﺟﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖﺧﺐ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ مغولـاﻥ ﺗﺎ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺗﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐت ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯽ لـاﺥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ. ﺍﺯ اﯾﻦ ﺭﻭ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﻣﻐﻮﻝ ﺑﯽ لـاﺥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺷﺪ ﮐه اﯾﻦ ﺭﺳﻢﮐﻢ ﮐﻢ ﺷﮑﻞ ﺑﺪﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﺮﻓﺖ.

 

منبع: 1001dactan

 

داستان بیژن و منیژه

 

 

دوران پادشاهی کیکاووس ، شاه خودکامه ی ایران زمین به پایان رسیده است و اکنون کیخسرو ، فرزند سیاوش بر تخت سلطنت تکیه زده.کیخسرو پادشاهی دادگستر، رعیت نواز و مهربان است.

یکی از روزهای اردیبهشت به فرمان کیخسرو مجلسی ترتیب داده شد تا مردم رو در رو شکایت ها و صحبت هایشان را با پادشاه در میان بگذارند. گیو و پسرش بیژن ، گودرز، گرگین و پهلوانان دیگر نیز حضور داشتند. یکی از شکایت ها مربوط به پیرمردی از آرمانیان بود .آرمانیان در اطراف مرز شمالی ایران و توران زندگی می کردند. پیرمرد از وضع نابه سامان آن جا و حمله های رعدآسا و ویرانگر گرازان وحشی و حیوانات دیگر به مردم و مزارع شان سخن گفت.کیخسرو خشمگینانه به گرگین نگاه انداخت ؛ چون او مسئول رسیدگی به مرزها بود و پول های گزاف به بهانه ی این امر از پادشاه می گرفت. سکوت بر مجلس حاکم شد.همه ی سپهسالاران سر به زیر افکندند. ناگهان بیژن، جوان شیرمرد ایرانی برخاست و گفت:« پادشاها! اگر اجازه بفرمایید به آرمان زمین می روم و نسل خوکان دیو صفت را بر می اندازم.»همه به ویژه "رُستم "به این جوان علاقه مند بودند. شاه اندیشید و تصمیم گرفت.

بیژن و گرگین این کار را به گردن گرفتند.گرگین مردی کارکشته ، نیرنگ باز و بلدِ راه بود؛ ولی بیژن، جوانی جویای نام و کم تجربه.گرگین به آبروی از دست رفته اش می اندیشید.آن ها پس از چهل شبانه روز به مرز ایران و توران رسیدند.سوارانی نیز از پشتشان راهی شده بودند.

شب بود. گرگین خوش حال بود و می پنداشت که بیژن جانش را خواهد باخت. در این صورت کسی نبود که خبر نامردی گرگین را به شاه برساند.وی از رو در رویی کنار کشید و خود را گم و گور کرد.بیژن یک تنه به ستیز با گرازان وحشی پرداخت و بیش تر آن ها را از پای درآورد.گرگین پیروزی بیژن را باور نمی کرد. باز به راه افتادند.گرگین پیشنهاد داد که از فرصت بهره ببرند و از باغ منیژه ، دختر افراسیاب پنهانی دیدن کنند. جوان کم تجربه کنجکاو شد و پذیرفت. به جلوی باغ رسیدند.نگهبانان مانع شدند.گرگین گفت که پدر و پسری مسافر و راه گم کرده اند و کمک می خواهند.آن ها اتاقی به مهمانان دادند تا استراحت کنند. شب صدای ساز و آواز شنیده می شد.گرگین ، بیژن را تحریک نمود که مخفیانه به مجلس آن ها نگاه کند؛ ولی در دل به بیژن خندید و با خود گفت: « خورشید و ماه هم حقّ ورود به مجلس دختر افراسیاب را ندارند چه رسد به بیژن ! کار او تمام است.» گرگین در حالی که بیژن پشت درختی پنهان شده بود از دیوار باغ گریخت. بیژن هم چنان دزدانه به بزمگاه منیژه می نگریست.منیژه حضور ناشناس را حس کرد. آخر چه کسی توانسته بود این قدر گستاخانه به محفل زنان دربار نزدیک شود؟ با دایه اش به سوی درخت رفت و بیژن را دید.گفت :« ای جوان دلاور !تو کیستی؟»بیژن نامش را گفت و افزود که برای تجارت به توران زمین آمده است.منیژه وی را می شناخت و دستمالی را به بیژن نشان داد که تصویر بیژن روی آن کشیده شده بود.سپس به بیژن گفت: « همراهت گرگین به تو خیانت کرده و گریخته است.»از آن پس بیژن و منیژه شیفته ی هم شدند.

عاشق و معشوق روزها را به شکار و شب ها را به بزم می پرداختند.خبرچین افراسیاب شبانگاه، پنهانی از باغ بیرون رفت تا راز دختر شاه و بیژن را به افراسیاب برساند. منیژه هم فرمان داد تا بیژن را بی هوش و در صندوقی پنهان کردند . می خواست دور از چشم جاسوسان او را به باغش در توران ببرد. سحرگاه به راه افتادند.

افراسیاب، فرمان روای مستبدّ توران از شکست های پیاپی از ایرانیان دل چرکین و خشمگین بود. چندی پیش،" گیو" به توران آمده و پس از شکست لشکر افراسیاب، کیخسرو فرزند سیاوش را از چنگ او درآورده و به ایران برده بود.حالا افراسیاب فرصت انتقام داشت. او برادر خون خوارش "گرسیوز" را با پنج هزار سرباز راهی کاخ دخترش کرد تا بیژن را به دام بیندازند.از سویی بیژن کم کم به هوش آمد در حالی که نمی دانست چه سرنوشت تلخی در انتظارش است. گرسیوز و پهلوانان دیگر پنهانی وارد کاخ شدند و دور بیژن حلقه زدند.گرسیوز می دانست که بیژن یک تنه همه ی آنان را حریف است .با او بساط دوستی ریخت.جوان کم تجربه و ساده دل، فریب خورد و تا به خود آمد، اسیر شد .منیژه مات و مبهوت نگاه می کرد. کاری از دستش بر نمی آمد. او پدرش را می شناخت و مطمئن بود که بیژن را می کشد.

بیژن را به کاخ افراسیاب بردند. افراسیاب بی درنگ فرمان قتل او را صادر کرد؛ ولی وزیر خردمندش نظری دیگر داشت. دل جویانه گفت :«مگر از یاد برده اید که ایرانیان به بهانه ی خون خواهی سهراب و سیاوش چه گونه به توران حمله کردند! بهتر است بیژن را غل و زنجیر کنیم و به چاه ارژنگ بیفکنیم و سنگی بسیار سنگین را روی چاه بگذاریم تا کسی نتواند آن را تکان دهد.» افراسیاب پذیرفت.

به فرمان افراسیاب ، بیژن را به چاه ارژنگ افکندند .سپس دستور داد که منیژه را نیز بدون سکه و جواهرات بر سر چاه رها کنند تا شاهد مرگ تدریجی معشوقش باشد.

لحظه های مرگ آسا دو دلداده را رنج می داد. منیژه روزنه ای بر روی چاه یافت و بیژن را صدا زد. بیژن به او گفت که نگران نباشد. با غذای کمی که به وی می رساند ، نگذارد او بمیرد. منیژه صبح و شب التماس کنان نزد دهقانان می رفت و از آن ها تکّه ای نان می گرفت و ضجّه زنان به داخل چاه می انداخت.

از سوی دیگر، گرگین شتابان به بیشه ی گرازان رسید.سواران کیخسرو هم بودند. گرگین، روی خراشیده و گریان گفت که بیژن ناپدید شده است. سربازان کمی گشتند ولی بیژن را نیافتند.همه به سوی پایتخت به راه افتادند.خبر به کیخسرو و گیو رسید که گرگین بدون بیژن بازگشته است.گیو، خشمگینانه به استقبال گرگین رفت. گرگین بدنهاد و دسیسه ساز به پای گیو افتاد و گفت که با هم گرازها را کشتند ولی بیژن در پی گوری رفت و دیگر نیامد.گیو باور نکرد .از کیخسرو کمک خواست. پادشاه به زنده بودن بیژن ایمان داشت.به امر او گرگین را به زنجیر کشیدند.

بهار آمد .از بیژن خبری نشد.گیو از کیخسرو خواهش کرد که جامِ جهان بین را بیاورد تا با راه نمایی آن بیژن و جای او را بیابند. جام جهان بین نشان داد که بیژن در چاه ارژنگ گرفتارشده و دختری برهنه و گرسنه بالای چاه نشسته و می گرید.

کیخسرو به گیو گفت که این گره تنها به دست رستم باز می شود.گیو تاخت کنان به سیستان شتافت و رستم را خبر کرد. رستم که بیژن را بسیار دوست می داشت حاضر شد برای نجاتش هر کاری بکند؛پس با گیو به پایتخت رفت.از رستم استقبالی باشکوه شد.او نقشه ای حساب شده داشت. با گرگین و هفت دلاور و هفت صد تن دیگر و باری از زر و سیم، راهی سرزمین توران شد تا به رسم بازرگانی و تجارت، سر از کار افراسیاب و چاه ارژنگ درآورد.در شهر خُتن، وزیر افراسیاب را دید و جامی پر از گوهر برای او فرستاد.

منیژه از آمدن ایرانیان به توران خبر یافت. او خوب می دانست که آنان بیژن را در سرزمین بیگانه رها نخواهند کرد. به کاروان ایرانیان رفت و بدون این که بداند با چه کسی حرف می زند با رستم به درد دل پرداخت و از گرفتاری و بدبختی خودش و بیژن سخن راند و گفت که دختر افراسیاب است. به امر رستم غذاهای رنگین و مرغ بریان آوردند.آن گاه نان نرمی به دور مرغ بریان پیچید و بدون این که منیژه پی ببرد، انگشتر خود را در میان مرغ جاساز کرد و به منیژه داد. منیژه بی درنگ به سوی چاه دوید و بسته ی غذا را به درون چاه انداخت.بیژن مشغول خوردن شد تا این که انگشتر را زیر دندانش حس کرد.چون نقش روی آن را دید شادی کنان فریاد زد: « مهربان من ، منیژه ! دیگر نگران نباش .رستم در شهر است.»

روز بعد منیژه سرخوش نزد رستم رفت. رستم که منتظرش بود گفت که هیزم فراوان فراهم کند و شب در نزدیکی چاه، آتش بیفروزد تا رستم و یارانش به آن جا بروند.

شب شد. منیژه، آتش برافروخت. لحظاتی بعد رستم و دیگران از دور پیدا شدند. چند پهلوان کوشیدند که سنگ بزرگ را از روی چاه جا به جا کنند؛ ولی نشد.رستم جلو رفت و پهلوانانه در برابر چشمان مات مانده ی همه ، سنگ را از روی چاه به کناری انداخت. سپس با ریسمانی بیژن را بیرون کشید. چهره ی بیژن عجیب و غریب شده بود با این حال منیژه در پوست خود نمی گنجید. آن ها رهایی یافته بودند. رستم از بیژن خواست که گرگین را ببخشد.بیژن گفت :« باید شادی کرد و اهریمن را خجل نمود .»

همه شب را با خوش حالی گذراندند.رستم بر آن بود که به کاخ افراسیاب حمله کند.بیژن هم خواهش کرد که همراه او باشد.سرانجام رستم و یارانش به پادگان افراسیاب یورش بردند و لشکر او را تار و مار کردند .آن ها با غنایم جنگی بسیار ، راهی ایران ، سرزمین دلاوران و جوان مردان شدند.به دستور کیخسرو شهر را آذین بستند.یک ماه خوردند و نوشیدند و به جشن و پای کوبی پرداختند. رستم دست بیژن و منیژه را در دست هم نهاد و برای آن ها آرزوی سعادت کرد.کیخسرو به میمنت این پیوند به خزانه دار گفت که زوج عاشق را از زر و سیم و لوازم زندگی بی نیاز گرداند.

 

تنباکوی قلـابی و امتحان سران درباری

 

 

نقل است؛  شاه عباس صفوی  رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا درسرقلیان­ها بجای تنباکو، ازسرگین اسب استفاده نمایند. میهمان­ها مشغول کشیدن قلیان شدند! ودود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال - از بیم ناراحتی‌ شاه - پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند!
شاه رو به آنها کرده و گفت: سرقلیان­ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است.


همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند: براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت.
شاه به رییس نگهبانان دربار - که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می­زد- گفت:  تنباکویش چطور است؟
رییس نگهبانان گفت: به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می‌کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده­ام!
شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت:  مرده شوی تان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پهن اسب بکشید و به‌‌‌ به‌‌‌‌‌‌ و چه چه کنید

 

منبع: shahredastanha

 

من خوابیده بودم چون فکر میکردم تو بیداری

 

 

مردی به دربار خان زند می رود  و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملـاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند! خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند.

مرد  به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟ مرد می گوید  دزد، همه  اموالم را برده و الـان هیچ چیزی در بساط ندارم !  خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟! مرد می گوید: من خوابیده بودم! خان می گوید: خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟ مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلـالش در تاریخ ماندگار می شود؛ وسرمشق آزادی خواهان می شود.

مرد می گوید: من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری...!

خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند. وسپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید: این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.

 

منبع: shahredastanha

روزی که امیرکبیر گریست

 

حکایت آبله کوبی و جهالت مردم قدیم 

 

 

سال 126۴ قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود .
 
هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه ماموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند
 
روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان هم جریمه بدهی.. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم.. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز ...
 
چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد...
در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شان شما نیست.
 
امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسوول مرگشان ما هستیم.
میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند
امیر با صداى رسا گفت: و مسوول جهلشان نیز ما هستیم.. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند
روحش شاد یادش گرامی

 زنان واقعا چه چیزی میخواهند؟

 

 

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سوال بسیار مشکلی پاسخ دهد. آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد، و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد. سوال این ب
ود:

زنان واقعا چه چیزی میخواهند؟

 

این سوالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد. اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سوال در مدت یک سال پذیرفت.
آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد: از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار… . او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سوال پیدا کند. بسیاری از مردم از وی خواستند تا با زن جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سوال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با جادوگر پیر ندارد. جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند.

جادوگر پیر می خواست که با لُرد لنسلوت، نزدیکترین دوست آرتور و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند! آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد. جادوگر پیر؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد. آرتورهرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با جادوگر تحت فشار گذاشته و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت، از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد. او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با جان آرتور نیست. از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و جادوگر پاسخ سوال را داد. سوال آرتور این بود: زنان واقعا چه چیزی می خواهند؟
پاسخ جادوگر این بود: ( آنها می خواهند تا خود مسئول زندگی خودشان باشند)
همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه، آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و جادوگر پیر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.
ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد، در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟ زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود. لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
زن زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان جادوگری پیر با مهربانی رفتار کرده بود، از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشد. سپس جادوگر از وی پرسید:  کدامیک را ترجیح می دهد؟ زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن…؟.
لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد. اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد! یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا وی بگذراند.
اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید… انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟
اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟ انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بنویسید.

.

.

.

.

آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود:
لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلا چه پاسخی به سوال آرتور داده بود؛ از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد. با شنیدن این پاسخ، جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند، چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول زندگی خودش باشد احترام گذاشته بود

 

 

درخواست شمس و دردسر مولانا

 

 

می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟....
مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد:بلی.
مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است. آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.

مرد ادامه داد:  این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد! سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند.
رقیب مولوی فریاد زد: این سرکه نیست بلکه شراب است.
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدن

حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

 


به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد . گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود....
ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم  ؟ پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند :  او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند.

مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند . پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟ ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی اپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟ محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم . سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند .

مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده ….. هدف ….. با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی  و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست. سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

 

 

 داستان قاضی القضات شدن شیخ بهایی

 

 

 

روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت:

دلم می ‏خواهد تو را قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور

که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی،

 بلکه حق مردم رعایت شود.

شیخ بهایى گفت: قربان من یک هفته مهلت می ‏خواهم

تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد،

چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست

به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم.

شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده

 و به مصلای ( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت

 و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت

 و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد،

در این حال رهگذرى که از آنجا می ‏گذشت،

شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد.

 شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت:

 اى بنده ی خدا من می ‏دانم که ساعت مرگ من

 فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد! تو اینجا بنشین

 و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر

به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. و لیکن

 چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر

 هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا

چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.

مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى

 زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه

 خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى

رفت و از آنجا به کوچه ‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه

خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس

سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته، فردا صبح

 زود هم من مخفیانه می روم پیش شاه و قصدى دارم

 که بعداً معلوم می شود.

شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار

رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن

شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه

رسید عرض کرد: اعلیحضرت، می خواهم کوتاهى

 عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب

دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم

چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب

 را به خودشان اشتباه می فهمانند.

شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟

 شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم

که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون

 چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه

 رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام،

کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ

 در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر

 تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین

 فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر

 کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى

 به زمین فرو رفت! حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!

به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد

 شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالارها و عمارت

مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت

 به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف

 رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر

شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند

 تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره

فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند. بدین ترتیب 17 نفر شخص

معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین

 شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند:


به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى

 گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد

 و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد. سومى گفت:

به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد

و به درگاه خدا گریه و زاری می نمود. چهارمى ‏گفت:

خدا را شاهد می گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک

 فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر

 سینه ‏اش وارد می آمد از کاسه سر بیرون زده بود.

به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند.

 شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد.

عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت:


بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم

می شود شیخ بهایى گناهکار بوده است! وقتى مردم

 و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجددا به حضور شاه

 رسید و گفت: قبله ی عالم. عقل و شعور مردم را

دیدید؟ شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟

شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم.

شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟

 شیخ گفت: من چگونه می توانم قاضى القضات شوم

با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست

 که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان

را به گردن بگیرم. اما اگر امر می فرمایید ناچار به اطاعتم!

شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی

احترام نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت

 بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى.


منبع: hesamgentelman

 

مردانگی دزد و نمک گیر شدن

 

 


او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها …

تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و … بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و …

آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و …

بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟… ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم …

در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.

این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى.

سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت …

سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.

آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه‌آباد واقع در ۱۰ کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده‌های شهر گندی شاپور نیز دیده می‌شود.

 

حکیم باهوش و درمان جالب دختر

 

 

 

 

در زمانی های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش در می‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوان‌تر میشود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟

پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید. پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند… از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند.شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز می گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود . خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند .

حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند؟ همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورندگاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند؟ شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحطه تنگ و کشیده تر میشود دختر از درد جیغ میکشد.


حکیم کمی نمک به آب اضافه میکند گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود. جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود. حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود . آن حکیم ابوعلی سینا بوده است.

چرا پشت سر مسافر آب بر زمین می ریزند؟

 

 

آیا می دانستید چرا پشت سر مسافر آب بر زمین می ریزند؟


هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظیفه می‌کرد. هرمزان که یکی از فرمانداران جنگ قادسیّه بود. بعد از نبردی در شهر شوشتر و زمانی که هرمزان در نتیجه خیانت یک نفر با وضعی ناامید کننده روبرو شد، نخست در قلعه‌ای پناه گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده تازیها آگاهی داد که هر گاه او را امان دهد، خود را تسلیم وی خواهد کرد. ابوموسی اشعری نیز موافقت کرد از کشتن او بگذرد و ویرا به مدینه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خلیفه درباره او تصمیم بگیرد. با این وجود، ابوموسی اشعری دستور داد، تمام 900 نفر سربازان هرمزان را که در آن قلعه اسیر شده بودند، گردن بزنند.

(البلاذری، فتوح البُلدان، به تصحیح دکتر صلاح‌الدیّن المُنَجَّذ (قاهره: 1956)، صفحه 468)


پس از اینکه تازیها هرمزان را وارد مدینه کردند، ... لباس رسمی هرمزان را که ردائی از دیبای زربافت بود که تازیها تا آن زمان به چشم ندیده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را که «آذین» نام داشت بر سرش گذاشتند و ویرا به مسجدی که عمر در آن خفته بود، بردند تا عمر تکلیف هرمزان را تعیین سازد. عمر در گوشه‌ای از مسجد خفته و تازیانه‌ای زیر سر خود گذاشته بود. هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهی به اطراف انداخت و پرسش کرد: « پس امیرالمؤمنین کجاست؟ » تازیهای نگهبان به عمر اشاره‌ای کردند و پاسخ دادند: «مگر نمی‌بینی، آن امیرالمؤمنین است.»
... سپس عمر از خواب برخاست. عمر نخست کمی با هرمزان گفتگو کرد و سپس فرمان داد، او را بکشند.


هرمزان درخواست کرد، پیش از کشته شدن به او کمی آب آشامیدنی بدهند. عمر با درخواست هرمزان موافقت کرد و هنگامی که ظرف آب را به دست هرمزان دادند، او در آشامیدن آب درنگ کرد. عمر سبب این کار را پرسش نمود. هرمزان پاسخ داد، بیم دارد، در هنگام نوشیدن آب، او را بکشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، کشته نخواهد شد. پس از اینکه هرمزان از عمر این قول را گرفت، آب را بر زمین ریخت. عمر نیز ناچار به قول خود وفا کرد و از کشتن او درگذشت. این باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می شود تا مسافر برود و سالم بماند.

داستان کامل خسرو و شیرین نظامی‌ به نثر

 

 

 

 


هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری می‌‌شود و نام او را پرویز می‌نهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتکب تجاوز به حقوق مردم می‌شود. او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا می‌کند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز می‌گردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمی‌مانند.
هنگامی‌ که هرمز از این ماجرا آگاه می‌شود، بدون در نظر گرفتن رابطه‌ی پدر – فرزندی عدالت را اجرا می‌کند: اسب خسرو را می‌کشد؛ غلام او را به صاحب باغی که دارایی‌اش تجاوز شده بود، می‌بخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانه‌ی روستایی می‌شود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده می‌شود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب می‌بیند. انوشیروان به او مژده می‌دهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزله‌ی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبت‌هایی به دست خواهد آوردکه بسیار ارزشمندتر می‌باشند: دلارامی ‌زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد.

مدتی از این جریان می‌گذرد تا اینکه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شکوه و جمال ملکه‌ای که بر سرزمین ارّان حکومت می‌کند، سخن را به برادرزاده‌ی او، شیرین، می‌کشاند. سپس شروع به توصیف زیبایی‌های بی حد او می‌نماید، آنچنان که دل هر شنونده‌ای را اسیر این تصویر خیالی می‌کرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرنده‌ی عشق را در درون خسرو به تکاپو وامی‌دارد و خواهان این پری سیما می‌شود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان می‌فرستد. هنگامی‌ که شاپور به زادگاه شیرین می‌رسد، در دیری اقامت می‌کند و به واسطه‌ی ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنه‌ی کوهی در همان نزدیکی آگاه می‌شود. پس تصویری از خسرو می‌کشد و آن را بر درختی در آن حوالی می‌زند. شیرین را در حین عیش و نوش می‌بیند و دستور می‌دهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی می‌شود که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین می‌برند و نابودی آن را به دیوان نسبت می‌دهند و به بهانه ی اینکه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمی‌بندند و به مکانی دیگر می‌روند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی کرده بود، می‌بیند و از خود بیخود می‌شود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را می‌دهد، یارانش آن را پنهان کرده و باز هم پریان را در این کار دخیل می‌دانند و رخت سفر می‌بندند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود می‌کند و این بار شیرین شخصا به سوی نقش رفته و آن را برمی‌دارد و چنان شیفته‌ی خسرو می‌شود که برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را می‌گیرد؛ اما هیچ نمی‌یابد. در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته از آنجا می‌گذرد. شیرین او را می‌خواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برمی‌گشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان می‌کند و همان گونه که با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار کرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمی‌آورد. شیرین که در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور می‌گیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین که دیگر در عشق روی دلداده‌ی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز می‌نشیند و به سوی مدائن می‌تازد.


از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترک مدائن می‌کند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش می‌کند که اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت کنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش می‌گیرد.
در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمه‌ای تن خود را می‌شوید، متوجه حضور خسرو می‌شود. هر دو که با یک نگاه به یکدیگر دل می‌بندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم می‌پوشند. خسرو به امید شاهزاده‌ای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او می‌گذراند.


شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. کنیزان، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او می‌کوشیدند. شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطه‌ی حسادتی که نسبت به شیرین داشتند، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی می‌کرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن می‌خرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن می‌پیچید. اما دیگر نه از صدای گام‌های شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه می‌کند و از شاه دستور می‌گیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن می‌نهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر می‌برد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ می‌کند. به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن می‌کند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تکیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر می‌نهد به امید اینکه روی دلداده‌ی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید می‌شود.


در حالی که خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام می‌کند و با تهمت پدرکشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریک می‌نماید. خسرو نیز که همه چیز را از دست رفته می‌یابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان می‌گریزد. در میان همین گریزها و نابسامانی‌ها، روزی که با یاران خود به شکار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد که او نیز به قصد شکار از کاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدت‌ها دوری، سرانجام یکدیگر را دیدند در حالی که خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در کاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو که از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست که تنها در مقابل عهد و کابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد.


خسرو و شیرین بارها در بزم و شکار در کنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به کام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین،‌خسرو دل از معشوقه‌ی خود برداشت و عزم روم کرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشکر کشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همه‌ی نعمت‌های دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود.
مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده ی خود را به صبر و شکیبایی وصیت می‌کند. تجربه به او نشان داده که غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یک نباید دل بست.


پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملک خود پراکند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یکی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد.
در همان هنگام که روزگار نیک بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینکه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان کند، او را طلب کرد. باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحن‌های خود انتخاب کرد و نواخت. خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت.
آن شب پس از آن که خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد. خسرو که دیگر نمی‌توانست عشق سرکش خود را مهار کند، ‌شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه کرد.
شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمی‌خورد. از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور، کار بسیار مشکلی بود، شاپور برای رفع این مشکل، فرهاد را به شیرین معرفی کرد.


در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین می‌بازد. این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش می‌کند که ادراک از او رخت بر می‌بندد و دستورات شیرین را نمی‌فهمد. هنگامی‌ که از نزد او بیرون می‌آید، سخنان شیرین را از خدمتکارانش می‌پرسد و متوجه می‌شود باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند. فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه می‌زد که در مدت یک ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبان‌ها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد. فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ می‌فرستد و قول می‌دهد اگر این کار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش کند.


فرهاد نیز بی درنگ به پای آن کوه می‌رود. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حک کرد و سپس به کندن کوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان که حدیث کوه کندن او در جهان آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت و جامی ‌شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان کوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای کندن سنگ خارا به گوش خسرو می‌رسد. او که دیگر شیرین را، از دست رفته می‌بیند، به دنبال چاره است. به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد می‌فرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در کاری که در پیش گرفته سست شود. هنگامی ‌که پیک خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد می‌رساند، او تیشه را بر زمین می‌زند و خود نیز بر خاک می‌افتد. شیرین از مرگ او، داغدار می‌شود و دستور می‌دهد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامه‌ی تعزیتی طنزگونه برای شیرین می‌فرستد و او را به ترک غم و اندوه می‌خواند. پس از گذشت ایامی ‌از این واقعه، مریم نیز می‌میرد و شیرین در جواب نامه‌ی خسرو، نامه ای به او می‌نویسد و به یادش می‌آورد که از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در می‌یابد که جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاش‌های بسیاری نمود اما همچنان بی‌نتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس. خسرو که از جانب شیرین، ناامید شده بود به دنبال زنی شکر نام که توصیف زیبایی‌اش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شکر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش کند. خسرو که می‌دانست شاپور تنها مونس شب‌های تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار کرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین نیز در این تنهایی‌ها روزگار را با گریه و زاری و گله و شکایت به سر برد. روزی خسرو به بهانه‌ی شکار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین که از آمدن خسرو آگاه شده بود، کنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نیز که از نحوه‌ی پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شکایت‌ها نمود و اظهار نیازها کرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه می‌دارد و تأکید می‌کند تنها مطابق رسم و آیین خسرو می‌تواند به عشق او دست یابد. پس از گفتگویی طولانی و بی‌نتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز می‌گردد. با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین می‌شود و او را دلتنگ می‌کند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار می‌شود و به کمک شاپور، دور از چشم شاه، در جایگاهی پنهان می‌شود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ‌ترتیب می‌دهد. شیرین نیز در گوشه‌ای از مجلس پنهان می‌شود. در این بزم نیک از زبان شیرین غزل می‌گوید و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از کف می‌دهد و از خیمه‌ی خود بیرون می‌آید. خسرو که معشوق را در کنار خود می‌یابد به خواست شیرین گردن می‌نهد و بزرگانی را به خواستگاری او می‌فرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود می‌آورد. خسرو پس از کام یافتن از شیرین، حکومت ارمن را به شاپور می‌بخشد. خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان می‌شنود و عمل می‌کند. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی می‌دهد و در آن سوالاتی درباره‌ی چگونگی افلاک و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر می‌پرسد. پس از چندی، با وجود آنکه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است، به سفارش بزرگ امید، او را بر تخت می‌نشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه می‌افکند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس کرد و تنها شیرین اجازه‌ی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود. یک شب که خسرو در کنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنه‌ای جگرگاهش را درید. حتی در کشاکش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد. شیرین به واسطه‌ی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بی‌جان یافت و ناله سر داد. در میانه‌ی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد. شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، که خسرو را به دخمه بردند، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهایی‌اش با او دشنه ای بر تن خود زد و در کنار خسرو جان داد. بزرگان کشور نیز که این حال را دیدند، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن کردند.

خسرو و شیرین دومین منظومه نظامی‌ و معروفترین اثر و به عقیده گروهی از سخن‌سنجان شاهکار اوست. در حقیقت نیز، نظامی‌ با سرودن این دومین کتاب (پس از مخزن الاسرار) راه خود را باز می‌یابد و طریقی تازه در سخنوری و بزم آرایی پیش می‌گیرد.
این منظومه شش هزار و چند صد بیتی دارای بسیاری قطعات است که بی هیچ شبهه از آثار جاویدان زبان پارسی است و همان‌هاست که موجب شده است گروهی انبوه از شاعران به تقلیــد از آن روی آورند، گو این که هیچ یک از آنان، جز یکی دو تن، حتی به حریم نظامی ‌نیز نزدیک نشده اند و کار آن یکی دو تن نیز در برابر شهرت و عظمت اثر نظامی ‌رنگ باخته است.

 

 

روزی رضا شاه متوجه بالا رفتن قیمت درشکه ها می شود.او تصمیم می گیرد تا خود شخصا این مطلب را متوجه شود.برای همین اتفاقی سوار درشکه ای می شود.

او در درشکه به درشکه چی می گوید: شنیده ام که نرخ کرایه ی درشکه بالا رفته. درشکه چی: بله

رضا شاه:یه قرون؟ درشکه چی: برو بالا. رضا شاه: دو قرون؟ درشکه چی: برو بالا شاه: پنج قرون؟ درشکه چی: برو بالا ، شاه: دو هزار؟ درشکه چی: برو بالا ، شاه: نکنه پنج هزار؟

درشکه چی رویش را بر می گرداند و می گوید:بزن قدش

در همین هنگام متوجه می شود که شخصی را که سوار کرده است نظامی است.

درشکه چی بیچاره به رضا شاه می گوید: نظامی هستی.نکنه سربازی؟

شاه: برو بالا ، درشکه چی: ستوانی؟  شاه: برو بالا،  درشکه چی: سرهنگی؟ شاه: برو بالا ، درشکه چی [با خنده] : نکنه خوده اعلی حضرتی؟ شاه: بزن قدش

حالا شاه به درشکه چی می گوید: ترسیدی؟ درشکه چی:برو بالا، شاه: لرزیدی؟ درشکه چی: برو بالا ،  شاه : نکنه خودت رو خیس کردی؟ درشکه چی : برو بالاتر ، شاه : نکنه ر...دی؟ درشکه چی : بزن قدش

 

با عرض پوزش چند جمله آخر آبی رنگ توسط خودم اضافه شده

چون تیر به سوی دشمن انداختی ...

 


آورده اند که : در زمان قدیم ، پادشاهی بود که غلامان زیادی داشت . روزی از روزها ، یکی از غلامها که از جور و ستم پادشاه به ستوه آمده بود ، شبانه از قصر پادشاه گریخت و در جایی پنهان شد تا دست سپاهیان پادشاه به او نرسد . پادشاه از شنیدن خبر گریختن آن غلام ، بسیار خشمگین شد و دستور داد که عده ای به جستجوی او بروند و او را بیابند . وزیر اعظم پادشاه که از قبل با آن غلام دشمنی شخصی داشت ، فرماندهی جستجوگران را برعهده گرفت و مامورهایی را به چهار گوشه شهر فرستاد تا آن غلام را پیدا کنند . وزیر می دانست که اگر آن غلام را پیدا کند ، می تواند پادشاه را راضی به کشتن او کند . همه می دانستند که پادشاه قبلا ً تهدید کرده بود که اگر غلامی از خدمت شاه بگریزد ، سزایش مرگ خواهد بود . وزیر اعظم از گریختن آن غلام بسیار شادمان و خرسند بود . آن غلام بسیار باهوش بود و بارها در حضور شاه ، مسئله ای را که وزیر از حل آن عاجز بود ، حل کرده بود ، درنتیجه وزیر در حضور شاه ، تحقیر شده بود و غلام سربلند، از این رو ، وزیر کینه آن غلام را به دل گرفته بود و همواره آرزوی مرگ او را داشت . وزیر با جستجوی فراوان توانست غلام بیچاره را پیدا کند و با خوشحالی او را نزد پادشاه ببرد . پادشاه که از مدتها پیش از خصومت وزیر با آن غلام زیرک خبر داشت ، رو به او کرد و پرسید : " ای وزیر اعظم ! به نظر تو با این غلام چه باید بکنیم ؟ او را به خاطر هوشش ببخشیم و یا اینکه به جلاد بگوییم سر را از تنش جدا کند ؟ " وزیر با خوشحالی گفت : " جز مرگ چه مجازاتی می تواند او را به سزای عمل ننگینش برساند . شما قبلا ً هم غلامها را تهدید کرده اید که اگر کسی بگریزد ، کشته خواهد شد . این غلام نابکار با اینکه این را می دانست ، گریخت ، پس خودش هم راضی به کشته شدن است . اگر فرمان به کشتن او بدهید ، غلامان دیگر هم عبرت خواهند گرفت و دیگر هیچ وقت کسی این کار را تکرار نخواهد کرد ." پادشاه که به خاطر هوش سرشار غلام ، قلبا ً مایل به کشتن او نبود ، بنا به پیشنهاد وزیرش ، اشاره به کشتن غلام کرد . او می خواست ببیند عکس العمل غلام دربرابر این فرمان چیست و آیا هوش او به یاریش خواهد آمد یا نه ؟ غلام وقتی فرمان را شنید ، لبخندی تمسخرآمیز بر لب زد و نگاهی عاقل اندر سفیه به وزیر انداخت . آنگاه جلو رفت و به پادشاه گفت : " ای پادشاه ! من نمک پرورده شما هستم ، دلم نمی خواهد خون من بی جهت بر گردنتان بیفتد و در آن دنیا ، خداوند شما را مجازات کند که چرا بی گناهی را کشتی ؟ " پادشاه با تعجب پرسید : " یعنی تو بی گناهی ؟ " غلام گفت : " بله ، البته که بی گناهم . شکی در این نیست ." پادشاه گفت : " چه گناهی بالاتر از فرار از خدمت شاه ؟ " غلام گفت : " آری درست است . این ، گناه بزرگی است ؛ گناهی نابخشودنی . من از نظر شما و این وزیر اعظم گناهکارم ، ولی در پیشگاه خداوند بی گناهم . من کاری نکرده ام که خدا را خوش نیاید . فرار کرده ام که آزادانه زندگی کنم . این که از نظر خداوند گناه نیست . از طرفی به نظر خودم هم ، بی گناهم . پس اگر مرا بکشید ، خونم بر گردنتان خواهد افتاد و در آن دنیا باید پاسخگو باشید ." پادشاه که متوجه شده بود غلام باهوش نقشه ای در سر دارد ، کوشید که او را به مسیر نقشه اش بکشاند . برای همین گفت : " بسیار خوب ، گیرم که حق با تو باشد . بالاخره من هم حق دارم افراد خاطی را مجازات کنم و از نظر من تو گناهکاری . تو می دانستی که من گفته ام هرکس فرار کند ، مرگ در انتظارش خواهد بود ؟ " غلام با خونسردی گفت : " آری درست است . من این را می دانستم و انتظار هم ندارم که شما به گفته خودتان عمل نکنید . این حق شماست ، اما باید دلیلی برای کشتن من داشته باشید ، دلیلی که هم خدا را راضی کند که گناهکارم و هم مرا " / پادشاه با تعجب پرسید : " دلیل منطقی ؟ به نظر تو با چه دلیلی می توانم تو را بکشم و خونت بر گردنم نیفتد ؟ " غلام گفت : " هیچ مشکلی نیست که آسان نشود . این را بگذارید برعهده من ، خودم دلیل منطقی برای این کار پیدا می کنم . دلیلی که بهتر از آن نتوان یافت ، دلیلی که هرکس را به کشتن من راضی می کند . " پادشاه با عصبانیتی ظاهری گفت : " این قدر حاشیه نرو . زود باش بگو چه دلیلی می تواند کشتن تو را حلال کند ؟ "


غلام گفت : " ای پادشاه دانا ! اجازه بده که من این وزیر اعظم شما را بکشم ! " پادشاه با تعجب پرسید : " وزیر اعظم را بکشی ؟ برای چه ؟ " وزیر با عصبانیت به غلام نگاه کرد و از شدت عصبانیت لبهایش را گاز گرفت . غلام گفت : " وقتی وزیر اعظم شما را بکشم ، قاتل بشمار می آیم و مستحق کشته شدن خواهم شد . آنگاه مرا به قصاص خون او بکش . " پادشاه خندید و به وزیر گفت : " چه مصلحت می بینی ؟ " وزیر با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت : " تا مرا به بلایی بزرگ گرفتار نکرده ، او را برای خدا آزاد کنید . گناه از من است که با او دشمنی کردم و از این سخن بزرگان غافل بودم که چون تیر به سوی دشمن انداختی ، بدان که خود را در تیررس حمله او قرار داده ای

ارزش نـان بیشتر از جنگ است

 

 

نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اُردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین درآوری ، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اُردو رفت . 
دو جنگاور در کنار درختی ایستاده بودند که با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند : جنگاوری رشید که سیمایی مردانه داشت پرسید چرا به سپاه ایران نزدیک می شود . پدر گفت فرزندانم می خواهند همچون شما سرباز ایران شوند .

جنگاور گفت تا کنون چه می کردند . پدر گفت همراه من کشاورزی می کنند .

جنگاور نگاهی به سیمای سه برادر افکند و گفت و اگر آنان همراه ما به جنگ بیایند زمین های کشاورزیت را می توانی اداره کنی ؟

پیرمرد گفت آنگاه قسمتی از زمین ها همچون گذشته برهوت خواهد شد .

جنگاور گفت : دشمن کشور ما تنها سپاه آشور نیست دشمن بزرگتری که مردم ما را به رنج و نابودی می افکند گرسنگی است کارزار شما بسیار دشوارتر از جنگ در میدانهای نبرد است .

آنگاه روی برگرداند و گفت مردم ما تنها پیروزی نمی خواهند آنها باید شکم کودکانشان را سیر کنند . و از آنها دور شد .

جنگاور دیگری که ایستاده بود به آنها گفت سخن پادشاه ایران فرورتیش ( فرزند بنیانگذار ایران دیاکو )  را بگوش بگیرید و کشاورزی کنید . و سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد .

فرزند بزرگ رو به پدر پیرش کرد و گفت : پدر بی مهری های ما را ببخش تا پایان زندگی سربازان تو خواهیم بود . اُرد بزرگ خردمند برجسته کشورمان می گوید: فرمانروایان همواره سه کار مهم در برابر مردم دارند . نخست : امنیت ، دوم : آزادی و سوم : نان .
سخنان پادشاه ایران فرورتیش نشان می دهد زمامداران ما از آغاز تلاش می نمودند نان مردم را تامین کنند.


 

ناصرالدین شاه و دو آمریکایی انساندوست
 
 
 
 

سالها پیش در زمان ناصرالدین شاه قاجار دو آمریکایی به ایران آمدند و پس از شرفیابی نزد شاه به او گفتند: ما از ساکنان بومی سرزمین آمریکا آموختیم  در هنگام خشکسالی میتوان از ریشه ی گیاهی استفاده کرد به نام سیب زمینی.

این گیاه نسبت به خشکسالی مقاوم بوده و با کاشت آن میتوان از بروز و مرگ و میر ناشی از قحطی در سالهای خشک جلوگیری کرد. ما 2 نفر بخاطر خواستهای خیرخواهانه به ممالک مختلف جهان سفر میکنیم و برای نجات همنوعانمان در سراسر دنیا این گیاه را به تمامی ممالک معرفی میکنیم. امیدواریم شاهنشاه ایران نیز کاشت این گیاه را به کشاورزان کشورش آموزش دهد و...

ناصرالدین شاه در جواب به این دو آمریکایی میگوید: کشور ما کشور ثروتمندیست و مردم من نیازی به این چیزها ندارند و کشور در کف با کفایت ما هرگز دچار قحطی و عوارض ناشی از آن نمیگردد و دستور میدهد راه خروج را به این دو خارجی نشان دهند این در حالیست که گرسنگی و بیماری و سوهاضمه هر روز جان تعداد زیادی از مردم کشور را میگرفت.

این دو آمریکایی در ادامه خاطرات خود مینویسند در هیچ کشوری هیچ حاکمی چون شاه ایران یاوه گو نبود و سرنوشت مردم خویش را اینچنین برای غرور کاذب خود به خطر نینداخت.

حالـا یکم به شرایط امروز ما فکر کنید مثل آن روزها نیست.

 

nordik2500

 

پائولو کوئلیو Paulo Coelho

 

 

 

 

 

حکایت تابلوی (شام آخر) لئوناردو داوینچی

 

 

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد؛ می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.

سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبا تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.

نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.

گدا را که درست نمی‌فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند؛ دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت:  من این تابلو را قبلا دیده‌ام!

داوینچی با تعجب پرسید: کی؟

- سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!!

 

تقاضای حضرت موسی و کور شدن مرد کشاورز
 
 
 
 
 
 
 
روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : دلم میخواهد یکی از بندگان خوبت را ببینم . خطاب آمد : درصحرا برو ، آنجا مردی هست که در حال کشاورزی کردن است . او از خوبان درگاه ماست . حضرت آمد و دید مردی در حال بیل زدن و کار کردن است . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند می فرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلایی بر او نازل میکند ببین او چه میکند . بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد . فورا نشست ، بیلش را هم جلوی رویش قرار داد . 

گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم ، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . 
اشک در دیدگان حضرت حلقه زد ، رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبر خدا هستم و مستجاب الدعوه . میخواهی دعا کنم تا خداوند چشمانت را دوباره بینا کند ؟ 
مرد پاسخ داد : نه . 

حضرت فرمود : چرا ؟ 
گفت : 
آنچه پروردگارم برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خود برای خودم می خواهم .